Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
یکشنبه - 20 مهر 1404
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"fa-ir","Currency":"usd","CurrencySign":"$","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
ورود
shopping cart 0
سبد خرید

سبد خرید

Menu

  • Anjuman-i muntaẓirān-i rahbar
اطلاعات محصول
شابک: 9786226374989
ناشر: Afkar
گروه سنی: بزرگسال
صفحات: 138
وزن: 154 g
ابعاد: 14 x 21 x 1٫3 cm
جلد کتاب: شومیز

انجمن منتظران رهبر فارسی 1399

Anjuman-i muntaẓirān-i rahbar

نویسنده: 'alā' Al-asvānī
امتیاز:
20٫33 $
4 تا 6 هفته
لیست علاقه‌مندی‌ها
Wishlist
اطلاعات محصول
شابک: 9786226374989
ناشر: Afkar
گروه سنی: بزرگسال
صفحات: 138
وزن: 154 g
ابعاد: 14 x 21 x 1٫3 cm
جلد کتاب: شومیز
A novel by Ala Aswani, a contemporary Arab writer.
more
ناگهان صدای بسیونی سنگ قطع شد و سرش را پایین انداخت اشکی از پشت عینک نه استکانی اش چکید و بی درنگ تن فرتونش لرزید و سخت گریه کرد. سکوتی در اتاق حاکم شد. شیخ علی سحاب که شور گرفته بود. بلند شد و با صدای کلفتش فریاد زد رهبر فقط مصطفی نجاس مردم پشت سرش تکرار کردند جناب کامل که انگار فهمیده بود حاضرین از شلوغی گرما تشویق و شعار خسته شده اند. به سمت میکروفون رفت و از آنها تشکر کرد. فاتحه ای برای روح رهبر خواندند. سپس جلوی در ایستاد و آنها را بدرقه کرد. دو بزرگ حزب و بعضی از حاضرین رفتند اما اکثریت در اتاق ماندند. قبلا هم در مراسیمهای زهار حاضر شده بودند و روندش را می دانستند پس کنار جایگاه و روبه روی در کوچک جمع شدند دیری نپایید که در باز شد و خدمتکار پیر که لباس سیاه به تن داشت ظاهر شد سینی بزرگی به دست داشت. داخلش مقدار زیادی ساندویچ بود که با نانهای محلی درست شده و با گوشت آب پز پر شده بود. ناسینی از ورودی در دیده شد. جمعیت وحشیانه به آن حمله کرد مستخدم ساندویچ ها را به سمت شان برت می کرد. در چشم به هم زدنی جنگ سختی در گرفت. دست ها بود که ساندویچ های گوشت را میقایید صداها بالا رفت و به سرعت تبدیل به جیغ و داد و فحش های رکیک شد. جناب کامل الزهار بالای جایگاه ایستاده بود و مردم گلاویز را تماشا میکرد آرام بود و حرفی نمیزد تا اینکه معرکه جمع و هر کس با غنیمتی پراکنده شد. کم کم اتاق خالی شد.. انگاه جناب کامل برخاست و در را بست.
more