Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
جمعه - 18 مهر 1404
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"fa-ir","Currency":"usd","CurrencySign":"$","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
ورود
shopping cart 0
سبد خرید

سبد خرید

Menu

  • Pasarī bī nām dar rūzgār-i nāranjī
اطلاعات محصول
شابک: 9786004610773
ناشر: Kulih Pushti
گروه سنی: بزرگسال
صفحات: 328
وزن: 370 g
ابعاد: 14 x 21 x 2٫3 cm
جلد کتاب: شومیز

پسری بی نام در روزگار نارنجی فارسی 1397

Pasarī bī nām dar rūzgār-i nāranjī

نویسنده: ʻAmād Ri ̤zāyīʹnīk
امتیاز:
19٫55 $
4 تا 6 هفته
لیست علاقه‌مندی‌ها
Wishlist
اطلاعات محصول
شابک: 9786004610773
ناشر: Kulih Pushti
گروه سنی: بزرگسال
صفحات: 328
وزن: 370 g
ابعاد: 14 x 21 x 2٫3 cm
جلد کتاب: شومیز
A Persian novel.
more
رمان فارسی. این کتاب روایتی است جالب و خواندنی که از زبان پسری نوجوان بیان می شود، پسری چهارده، پانزده ساله که آرزوی حضور در تیم ملی فوتبال را دارد و همین روزها قرار است با دو دوستش یعنی رسول و آرش در مسابقات محلی فوتبال برای به دست آوردن جایزه پنجاه هزار تومانی رقابت کنند. داستان از اواسط دهه هشتاد آغاز می شود و ماجراهای گوناگونی را از زبان پسر به تصویر می کشد، ماجراهایی متناسب با حال و هوای نوجوانی و آن دوران و گاه ماجراهای دیگری که از زبان شخصیت های در ارتباط با او شرح داده می شوند. قسمتی از متن کتاب: بعد از تمرین هرکس راه خودش را می رفت و کاری به دیگری نداشت. انگار ما سه نفر هیچ وقت رفیق نبوده ایم. فقط به فکر تمرین بودم. تمرین هایم به چشم آقا حسین آمد. بابت سرعت زیادم تشویقم کرد. من باید انتخاب می شدم و به تیم آیندگان می رفتم. دلم نمی خواست رسول انتخاب شود. به فکر جبران و تلافی بودم. درباره آرش حسی نداشتم. برایم فرق نمی کرد. اگر او هم به تیم آیندگان می آمد و رسول انتخاب نمی شد این کیف بیشتری داشت. من و آرش در یک چیزی احساس مشترک داشتیم. این را من می دانستم و آرش نمی دانست. رسول فهمیده بود که من فهمیده ام. به روی خودش نمی آورد. تصور می کردم وقتی آن روز باران می بارید و ما پنج نفر ( من، آرش، رسول، بهمن و نوید ) بی بهشاد، سر پایینی باغ مینا را با دوچرخه پایین می آمدیم فکر بالا کشیدن پول ها به سرش زده و گفته حالا که بهشاد گم شده پول ها هم از جیب من افتاده است.
more