Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
شنبه - 19 مهر 1404
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"fa-ir","Currency":"usd","CurrencySign":"$","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
ورود
shopping cart 0
سبد خرید

سبد خرید

Menu

  • Rānandah tāksī
اطلاعات محصول
شابک: 9786001872426
ناشر: Pursiman
گروه سنی: بزرگسال
صفحات: 60
وزن: 130 g
ابعاد: 14 x 21 x 0٫42 cm
جلد کتاب: شومیز

راننده تاكسي فارسی 1397

Rānandah tāksī

نویسنده: Ārmīn (ʻAlī) Razmjū
امتیاز:
13٫61 $
4 تا 6 هفته
لیست علاقه‌مندی‌ها
Wishlist
اطلاعات محصول
شابک: 9786001872426
ناشر: Pursiman
گروه سنی: بزرگسال
صفحات: 60
وزن: 130 g
ابعاد: 14 x 21 x 0٫42 cm
جلد کتاب: شومیز
A Persian novel
more
کتاب راننده تاکسی نوشته‌ی علی رزمجو، داستانی کوتاه پیرامون اتفاقی است که برای یک راننده در تهران می‌افتد و شخصیت‌های داستان به شکلی غیرمستقیم همدیگر را کمک می‌کنند. در بخشی از کتاب راننده تاکسی می‌خوانیم: رفتم که ازش تشکر کنم و بابت جوونمردیش صورتشو ببوسم. با کمال تعجب دیدم همون جوون هست که امروز بر حسب اتفاق اومده بوده یه چک برای صاحب کارخونه‌ش پاس کنه. اون سر صحنه می‌رسه و درسا رو می‌رسونه بیمارستان. درسا رو بعد از دو روز از بیمارستان مرخص کردن و بردیمش خونه. بعد از چند روز من از اون جوان دعوت کردم و آوردمش خونه. اسمش بنیامین بود و خیلی برام عجیب بود که از کوچیکی با یه عده خلافکار بزرگ شده بود ولی رنگ و بوی اون‌ها رو نگرفته بود. چند ماه گذشت و یه شب دیدم در خونه رو زدن، من رفتم و باز کردم. دیدم بنیامین با چند نفر که بسیار لباس‌های شیک پوشیده بودن اومدن داخل. دم درو که نگاه کردم دو تا ماشین ماکسیما و مگان هم دیدم. ازشون پذیرایی کردیم و بعد یک ساعت رفتن خیلی برام عجیب بود ولی فرداش تلفنم زنگ خورد و وقتی برداشتم یه نفر که خودشو مهندس سربلند معرفی کرد باهام قرار گذاشت، ولی چیزی نگفت و بالاخره رفتم دیدمش. ساعت ٣ عصر با لباس منظم وارد دفترش تو خیابون جردن شدم و اون پیشنهاد کار توی کارخونه و راننده شخصی شدن رو بهم داد. بعد هم حقوق خیلی خوبی به صورت هفته‌ای بهم پیشنهاد داد. چند لحظه خوب فکر کردم و قبول کردم. خواستم از دفترش برم بیرون که بنیامینو دیدم. لباس بسیار مرتب و منظمی پوشیده بود و بوی ادکلنش از دور احساس می‌شد. کیف مشکی تو دستاش بود و داشت با موبایلش صحبت می‌کرد.
more