چند روز ابری فارسی 1392

رمان فارسی. گاهی وقتها خیلی دلم می گیره!نه اینکه مثلا پاییز باشه و بارون بیاد! یا اینکه مثلا عصر جمعه باشه و هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشته باشم!نه! هیچکدوم از اینا نیست! من نه یه دختر رویایی هستم و نه یه دختر نازک نارنجی از اون موقعی که خودمو شناختم با مسئولیت بزرگ شدم!همیشه هم وظایفی رو انجام دادم که دخترای خیلی بزرگتر از خودم اصلا نمی دونستن چیه . موبایلم رو برداشتم و شماره ی کاوه رو گرفتم و تا جواب داد گفتم: سلام!کاوه جون دستم به دامنت! کاوه-من الان جوراب شلواری پامه و دستت جایی بند نمیشه!یعنی نمیتونم کاری برات بکنم! اینو گفت و موبایل رو قطع کرد!اینقدر از دستش عصبانی بودم که نگو!دوباره شماره ش رو گرفتم و تا جواب داد با داد و فریاد گفتم: -خجالت نمی کشی؟!تا کی شوخی؟! کاوه-بابا دارم جوراب شلواری رو درمیارم و دامن می پوشم که دستت رو یه جا بند کنم دیگه!یعنی بتونم کمکت کنم!فقط این وامونده قزنش گیر کرده بالا نمیاد!و....