OBS! Letar du efter en beställning lagd före 2025-09-29, 16:00? [klicka här]
fredag - 2025 10 oktober
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"sv-se","Currency":"usd","CurrencySign":"$","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
Logga in
shopping cart 0
Kundvagn

Kundvagn

Menu

  • Vaqtī shamʻdānī'hā gul mīdahand
Produktinformation
ISBN: 9786007368657
Förlag: Shadan
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 486
Vikt: 510 g
Produktmått: 14 x 21 x 3 , 4 cm
Bokomslag: Pocketbok

Vaqtī shamʻdānī'hā gul mīdahand: Persiska (Farsi) 1397

وقتی شمعدانی ها گل می دهند

Författare: Zuhrah Faṣl-i Bahār
Betyg:
20,88 $
4-6 Veckor
Önskelista
Wishlist
Produktinformation
ISBN: 9786007368657
Förlag: Shadan
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 486
Vikt: 510 g
Produktmått: 14 x 21 x 3 , 4 cm
Bokomslag: Pocketbok
A Persian novel.
more
رمان فارسی. داستانی از تفاوت انسان ها و چالش هایی که برای پذیرفتن این تفاوت ها و زیستن در کنار یکدیگر با آن مواجه می شوند؛ ماجرایی از عشق و قرار گرفتن در مسیری که می تواند بسیاری از جذابیت های پیش از آغاز رابطه ای جدی را به تهدید، دلخوری و موضوعی آزاردهنده مبدل سازد. ماجرای کتاب پیرامون دکتری جوان به نام پریسا و طلبه ای سی و چند ساله با نام امیر جریان دارد. پریسا و امیر نخستین بار یکدیگر را برای جلسه ی مشاوره ای که نا تمام می ماند ملاقات می کنند، در حالی که طلبه جوان برای رفع مشکلی که آشفته اش کرده و به پیشنهاد یکی از اطرافیانش به مطب خانم دکتر مراجعه می کند، اما اتفاق روز اول او را برای ادامه روند درمان به تردید می کشاند. قسمتی از متن کتاب: آشکارا تکانی خورد. چیزی مثل جریان برق از بدنش رد شد. انگار انتظارش را نداشت، دستهایش را بالا آورد، صورتش را قاب گرفت و پیشانی اش را بوسید. از شنیدن اسم کاملش از زبان پریسا دلش زیر و رو شده بود و نتوانست نگوید: « انگار امشب اولین بار بود که بعد از سی و سه سال اسمم رو شنیدم پریسا. هیچ وقت اسمم رو کامل صدا نمی کردن شاید بعد مدتها تو اولین نفری بودی که اسم من رو کامل صدا کردی. » گرمی گونه های پریسا را زیر انگشتان دستش حس می کرد، خودش هم حال عجیبی داشت و نمی توانست چشم از چشمهای براق پریسا بگیرد لبش را گزید و با شیطنت گفت: « با اینکه دلم نمیاد اما بدو برو تا کار دستمون ندادی. » پریسا چشمهایش را دزدید. از حال عجیبی که پیدا کرده بود انگار عذاب وجدان داشت…. دست برد به سمت دستگیره در و گفت: « قول بده آروم بری. باشه؟ »…
more