Māh ( majmūʻah kitāb-i gul va sikkah va māh ): Persiska (Farsi) 1398
ماه (مجموعه کتاب گل و سکه و ماه)
30,47 $
Dela
Wishlist
A Persian novel
more
رمان فارسی. این کتاب یک جلد از مجموعه ای سه جلدی با داستان هایی مجزا است که به روایت ماجرای سه نسل در بازه های زمانی متفاوت و با محوریت سه زوج مختلف می پردازد. هر جلد شخصیت های اصلی مخصوص به خود را دارد و بدون دو جلد دیگر کامل است. اما هر سه کتاب در کنار یکدیگر پیشنه ای کامل از خانواده اعتماد و اقبال و رابطه ی میانشان در اختیار می گذارند.
محمدرضا پسری جوان، موفق، خوش قد و بالا و توانمند است که سال هاست وظیفه علمداری هیئت بر دوش اوست. او که موسسه ای نامدار را خارج از شهر مدیریت می کند از حضور هر زنی در محیط کارش جلوگیری می کند، به دلایلی که یکی از آن ها رو دست خوردن از دختری است که برای جاسوسی رقیب پای در موسسه ی او گذاشته بود. اما مدتی است که موسسه از ورود زن های گوناگون در امان نیست!
نمی فهمید این چه صیغه ایست که هرکدام از سن و سال دارهای فامیل، آن یکی فرد جوان خانواده را می بیند، این طور پریشان و به هم ریخته می شود. یک آن نگاهش برگشت سمت کارآموز موسسه اش که دستپاچه لیوان شربت قند را هم می زد تا دست بابا فرخش بدهد. لیوان از دست مهدخت به دست فرخ نرسیده، سنگینی نگاه محمد روی صورت او افتاد، همین نگاه مهدخت را وادار کرد تا او هم نگاهش را به شکار این نگاه سنگین بچرخاند.
با چشم به چشم شدن این دو، ذهن سیدمحمد به تقلا افتاد و از دلش گذشت؛ “هرچه هست و نیست، زیر سر این دو نگاه کهربایی است که در چشم هردویشان، به ودیعه مانده!”
محمدرضا پسری جوان، موفق، خوش قد و بالا و توانمند است که سال هاست وظیفه علمداری هیئت بر دوش اوست. او که موسسه ای نامدار را خارج از شهر مدیریت می کند از حضور هر زنی در محیط کارش جلوگیری می کند، به دلایلی که یکی از آن ها رو دست خوردن از دختری است که برای جاسوسی رقیب پای در موسسه ی او گذاشته بود. اما مدتی است که موسسه از ورود زن های گوناگون در امان نیست!
نمی فهمید این چه صیغه ایست که هرکدام از سن و سال دارهای فامیل، آن یکی فرد جوان خانواده را می بیند، این طور پریشان و به هم ریخته می شود. یک آن نگاهش برگشت سمت کارآموز موسسه اش که دستپاچه لیوان شربت قند را هم می زد تا دست بابا فرخش بدهد. لیوان از دست مهدخت به دست فرخ نرسیده، سنگینی نگاه محمد روی صورت او افتاد، همین نگاه مهدخت را وادار کرد تا او هم نگاهش را به شکار این نگاه سنگین بچرخاند.
با چشم به چشم شدن این دو، ذهن سیدمحمد به تقلا افتاد و از دلش گذشت؛ “هرچه هست و نیست، زیر سر این دو نگاه کهربایی است که در چشم هردویشان، به ودیعه مانده!”
more