OBS! Letar du efter en beställning lagd före 2025-09-29, 16:00? [klicka här]
fredag - 2025 10 oktober
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"sv-se","Currency":"usd","CurrencySign":"$","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
Logga in
shopping cart 0
Kundvagn

Kundvagn

Menu

  • Dāstān-i mādarī kih dukhtar-i pasarash shud
Produktinformation
ISBN: 9786003764293
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 294
Vikt: 300 g
Produktmått: 14 x 21 x 1 , 4 cm
Bokomslag: Pocketbok

Dāstān-i mādarī kih dukhtar-i pasarash shud: Persiska (Farsi) 1400

داستان مادری که دختر پسرش شد

Författare: Qulī Khayyāṭ
Betyg:
19,36 $
4-6 Veckor
Önskelista
Wishlist
Produktinformation
ISBN: 9786003764293
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 294
Vikt: 300 g
Produktmått: 14 x 21 x 1 , 4 cm
Bokomslag: Pocketbok
A Persian novel.
more
رمان فارسی. ناگهان اسب‌ها در شب شیهه کشیدند. میخ‌کوب سر جایم ایستادم، گوش‌هایم در باد. شیهه به یک شیهه‌ی معمولی شباهت نداشت. صدایی بود نرم، دل‌نشین، به طرز عجیبی زنانه، کمی مانند یکی از این ناله‌های دوردست جنگل‌های بروتاین زیر باران تند بهاری؛ صدایی شفاف و به ‌زحمت شنیدنی که گویا شما را به اسم صدا می‌زند… سرم را برگرداندم، هیچ‌کس پشت سرم نبود. کوره‌ راه درازِ بالا‌رو زیر پاهایم، چند متری دورتر در محل انشعابِ راهِ کلیسای کوچک نوتردام دو وال، در دل شب ناپدید می‌شد. آن‌سوتر، چشم دیگر چیزی نمی‌دید؛ انگار دیگر چیزی نبود، یا اگر بود نمی‌نمود. کماکان، در اطرافم وجودی را حس می‌کردم. حضوری سیال، نامرئی، اما واقعی. درست همانی که از سال‌های پیش مثل سایه‌ای سمج مرا تعقیب می‌کرد. از بویش می‌شناختمش. در لندن، روز و شب، وقت و بی‌وقت، بی‌وقفه از نزدیک دنبالم آمده بود. به ویژه شب‌ها وقتی که از محل کارم در بلومزبری خارج می‌شدم، او را آن پایین همچو سگ وفاداری بسته کنار پیاده‌ رو و در انتظار صاحبش، در انتظارم می‌یافتم. هر چه حیله می‌زدم خود را میان جمعیت غرق کنم، مسیرم را دور کنم، راهم را عوض کنم تا مگر رد پایم را به‌ هم زده باشم، موفق نمی‌شدم. تمام تلاش‌هایم نقش بر آب می‌شد، بیهوده می‌ماند. حضور نامریی همیشه پشت سرم بود. لحظه‌ ای رهایم نمی‌کرد. صبور و سمج، دو پا کرده در یک کفش، حاضر و آماده تا تمام شب را دنبالم بیاید...
more