OBS! Letar du efter en beställning lagd före 2025-09-29, 16:00? [klicka här]
fredag - 2025 03 oktober
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"sv-se","Currency":"eur","CurrencySign":"€","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
Logga in
shopping cart 0
Kundvagn

Kundvagn

Menu

Produktinformation
Originaltitel: سرو، سپید... سرخ
ISBN: 9786227342895
Förlag: Chatrang
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 251
Vikt: 202 g
Produktmått: 14 x 21 x 2 , 3 cm
Bokomslag: Pocketbok

Sarv, Sipīd... Surkh: Persiska (Farsi) 1403

سرو، سپید... سرخ

Författare: Jahāngīr Shahlāyī
Betyg:
18,01 €
4-6 Veckor
Önskelista
Wishlist
Produktinformation
Originaltitel: سرو، سپید... سرخ
ISBN: 9786227342895
Förlag: Chatrang
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 251
Vikt: 202 g
Produktmått: 14 x 21 x 2 , 3 cm
Bokomslag: Pocketbok
A novel by Jahangir Shahlayi About Mohammad Ali Forughi; Iranian politics and writer.
more
آفتاب هنوز دل‌دل می‌کرد که خانه بیدار شد، بدون آنکه بداند صاحب خانه تمام شب بیدار بوده. صدای باز شدن در سرسرا و قدم‌های علی‌اکبر را که شنید، دیگر توقف را بر خود حرام دید. می‌دانست بزرگ‌ترین روز زندگی‌اش را پیش رو دارد. مانند داستان‌های عهد عتیق که عاشقشان بود، این دیگر قدم آخرش بود. تصمیم نهایی. کاری که می‌بایست انجام می‌شد. شب قبل به همان راه قدیمی متوسل شده بود؛ نگاه کردن به دنیای اطرافش از دریچۀ فردوسی. روزی یک قزاق آلاشتی را در جایگاه کیخسروی شهریار دیده بود و حالا در گذر زمان به نظرش می‌آمد این ردا بر تن مرد زار می‌زند. و شاید هر ردایی که از دل افسانه‌ها بر تن انسان‌های میرا دوخته شود، گشادشان شود. اما در همین قصه هم چراغ راهی مستتر بود: اگر کیخسرو نیستی، می‌توانی مانند کیخسرو در زمان مناسب و برای هدفی والاتر تاج‌وتخت را کنار بگذاری و آخر عمر در گوشه‌ای دنج به کرده‌ها و رفته‌ها فکر کنی. شاه را در اتاق کارش دید، نامرتب‌تر از هر روز دیگر؛ پژمرده‌تر از هرآنچه در ذهن تخیل می‌کرد. بی‌وقفه سیگار می‌کشید و دیگر مثل دو روز قبل ظاهر را حفظ نمی‌کرد. موها را حتی شانه هم نکرده بود. گونه‌هایش از امید تهی بود و کشیدگی بینی‌اش بیش از هر زمان دیگری به چشم می‌آمد. «زمانش فرارسیده. نه؟» فروغی در آستانۀ در ایستاد. شاید می‌خواست این تصویر را در ذهن ثبت کند. تاریخ داشت ورق می‌خورد و کمترین نقش او می‌توانست ثبت آن باشد. شاه کنار میز کارش ایستاده بود و منتظر جواب او بود. فروغی کاغذی از جیب بیرون آورد و گفت: «چاره‌ای نیست، قربان.» تن شاه به وضوح می‌لرزید، دستش را روی لبۀ میز گذاشت و گفت: «شنیده‌ام روس‌ها عزم طهران کرده‌اند.» -از متن کتاب-
more