Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
Saturday - 2025 04 October
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"en-us","Currency":"sek","CurrencySign":"SEK","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
Login
shopping cart 0
Basket

Basket

Menu

Product Information
ISBN: 9789642919895
Publisher: Shadan
Age Group: Adult
Pages: 276
Weight: 370 g
Dimensions: 14 x 21 x 1.93 cm
Book Cover: Paperfolder

Bāzī-i ʻishq: Persian 1396

بازی عشق

Edition: 2
Rating:
333 SEK
4-6 Weeks
Wishlist
Wishlist
Product Information
ISBN: 9789642919895
Publisher: Shadan
Age Group: Adult
Pages: 276
Weight: 370 g
Dimensions: 14 x 21 x 1.93 cm
Book Cover: Paperfolder
A Persian novel.
more
رمان فارسی. ساعت ٩ و نیم صبح بود که من و پدر و مادرم وارد ایستگاه قطار تهران -مشهد شدیم من از روی پله های بلند ایستگاه دو رشته قطار سیاهرنگ رو دیدم که آدم ها مثل مورچه از سر و کلشون بالا میرفتن و من از نوعی ترس و نگرانی پر شده بودم. پدرم که با اون قد کوتاه و چاقش به زحمت ساک و مقداری خرت و پرت و به جلو می کشید اول نگاهی به محیط ایستگاه انداخت و بعد با همان لحن آرام و دوستانه اش گفت: - مریم! مواظب باش بابا! خیلی شلوغه! آه که این پدر من چقدر مهربان و خوبست. همیشه و در همه جا مواظب مریمش هست. همیشه و همیشه مریمش و همون دختر بچه توپول و شیطونی میبینه که وقتی دستاش و می گرفت و اونو به خیابون می برد ناگهان مریم دستش و از دست پدر می کشید و از لابه لای اتومبیل ها به اون طرف خیابون می دوید و عرق سرد ترس را بر پشت پدر بر جا می گذاشت......... سرم را برگردوندم. به چهره عرق کرده پدر و قدم های آهسته مادر که همیشه در سکوت راه می رفت نگاه کردم و گفتم: - پدرجون نترس! من حالا یک دختر شونزده ساله ام! پدر از سر رضایت لبخندی زد......او همیشه به دختر کوچکش افتخار می کرد...
more