Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
الثلاثاء - 1447 22 ربيع الآخر
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"ar-sa","Currency":"usd","CurrencySign":"$","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
تسجيل الدخول
shopping cart 0
السلة

السلة

المجموع
0  
ContinuetoCheckout

Menu

  • Farmān-i shashum, yā yak ravāyat-i dast-i avval az savvum shakhṣ-i maqtūl
معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9786220101161
الناشر: Chishmih
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 140
الوزن: 210 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 x 0٫98 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:

فرمان ششم، یا یک روایت دست اول از سوم شخص مقتول الفارسية 1397

Farmān-i shashum, yā yak ravāyat-i dast-i avval az savvum shakhṣ-i maqtūl

المؤلف: Muṣṭafá Inṣāfī
التقييم:
15٫37 $
4 إلی 6 اسبوع
قائمة الأمنيات
Wishlist
معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9786220101161
الناشر: Chishmih
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 140
الوزن: 210 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 x 0٫98 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:
A Persian novel.
more
رمان فارسی. داستانی از یک قتل و شاید چند قاتل، روایتی از واقعیت زندگی انسان هایی که در فشار زندگی می کنند، ماجرایی لایه به لایه پیرامون نویسنده ای جوان که دختر مورد علاقه اش به شکلی مرموز می میرد و رفتن او کابوس های شبانه، کند و کاو، جست و جو و قصه هایی پی در پی را برای کشف راز این اتفاق به دنبال می آورد. قسمتی از متن کتاب: اگر صدای زنگ تلفن بلند نشده بود، می توانست حالا حالاها بخوابد. چشم هاش را به زور باز کرد. عقربه ی کوچک ساعت دیواری دوروبر ده بود. غلتی زد و پتو را کشید روی سرش تا نوری که از پنجره می تابید تو، چشم هاش را نزند. تلفن بی وقفه زنگ می زد. دست انداخت و گوشی را برداشت و کوبید تو سرش. دوباره سرش را برد زیر پتو. این دخمه ی نمور تلفن می خواست چی کار که گوش کرد به حرف لیلا و رفت سیم کش آورد و از سر خط اصلی تلفن، کنار کنتور برق، سیم کشیدند و آوردند این پایین که حالا کله ی سحری دشمن جانش بشود این سگ مصب؟ لیلا می گفت تو هم باید بتوانی از این تلفن استفاده کنی، ولی احتمالا کلافه شده بود از این که هی زنگ می زدند و با امیرعلی کار داشتند و او مجبور بود بیاید دم در آب انبار و صداش بزند.
more