OBS! Letar du efter en beställning lagd före 2025-09-29, 16:00? [klicka här]
lördag - 2025 04 oktober
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"sv-se","Currency":"sek","CurrencySign":"SEK","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
Logga in
shopping cart 0
Kundvagn

Kundvagn

Menu

Produktinformation
ISBN: 9786004056250
Förlag: sālis
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 203
Vikt: 268 g
Produktmått: 14 x 21 cm
Bokomslag: Pocketbok

Bāftah-yi Mū-yi Mādarbuzurg: Persiska (Farsi) 1400

بافتۀ موی مادربزرگ

Författare: Jamshīd Mīrmu'izzī
Betyg:
156 SEK
4-6 Veckor
Önskelista
Wishlist
Produktinformation
ISBN: 9786004056250
Förlag: sālis
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 203
Vikt: 268 g
Produktmått: 14 x 21 cm
Bokomslag: Pocketbok
لحظه ای را که پدربزرگم عاشق شد دقیقاً به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیش از پنجاه سال داشت؛ و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته درآمیخته با نوعی بد جنسی هم بود. تا آن زمان فکر می کردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگم هستم. حدس می زدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایلی بسیار بی اهمیت تر مثلاً وقتی سر شام خرده نان از دست پدربزرگ می ریخت، تهدید می کرد که او را می کُشد. شش ساله بودم و با عشق هم آشنایی داشتم. در مهدکودک در روسیه پشت سر هم عاشق سه مربی شدم. گاهی هم همزمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نُه طبقه ای که قبل از مهاجرت در آن زندگی می کردیم، دختری زیر هجده سال نبود که دست کم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاه های من به موج دامن ها و دم اسبی آن ها میشد، دستش را جلوی چشم هایم می گرفت و می گفت: «چشم هات در نیاد! هیچ وقت یکی از این ها نصیبت نمی شه.« «کسی که خود را به دست شیوه داستان سرایی برونسکی می سپارد، انتظاراتش برآورده می شود.» کارن سوزان فسل، مؤسسه گوته
more
لحظه ای را که پدربزرگم عاشق شد دقیقاً به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیش از پنجاه سال داشت؛ و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته درآمیخته با نوعی بد جنسی هم بود. تا آن زمان فکر می کردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگم هستم. حدس می زدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایلی بسیار بی اهمیت تر مثلاً وقتی سر شام خرده نان از دست پدربزرگ می ریخت، تهدید می کرد که او را می کُشد. شش ساله بودم و با عشق هم آشنایی داشتم. در مهدکودک در روسیه پشت سر هم عاشق سه مربی شدم. گاهی هم همزمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نُه طبقه ای که قبل از مهاجرت در آن زندگی می کردیم، دختری زیر هجده سال نبود که دست کم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاه های من به موج دامن ها و دم اسبی آن ها میشد، دستش را جلوی چشم هایم می گرفت و می گفت: «چشم هات در نیاد! هیچ وقت یکی از این ها نصیبت نمی شه.« «کسی که خود را به دست شیوه داستان سرایی برونسکی می سپارد، انتظاراتش برآورده می شود.» کارن سوزان فسل، مؤسسه گوته
more