ān'hā kih nīstand: Persiska (Farsi) 1398
آن ها که نیستند
167 SEK
Dela
Wishlist
Those who are not can be boys and girls whose childhood is spent on the street and behind red lights, those who have no birth certificate, no last name, and not even parents who are concerned about multiple children. "Those who are not" can be all the girls and boys who together tried to build a better world. Those who spent their time identifying abused children. Instead of a thousand things, they could have done in the prime of their youth, they gathered together to see those whom no one's eyes could see.
He put his palms on his eyes so that the tears would not fall. It was not known whether his face or his hands were colder. He did not want to cry in front of Hanana. This meeting was not supposed to proceed like this. It was not supposed to end with her tears. His palms got wet. He hated her face when she cried. It was ugly and pathetic. He tried to breathe deeply but could not. A barrier was broken and tears could no longer be stopped. He sobbed. He did not even control his voice. Now he didn't care how much he could be crushed in front of Hanana. He felt Hanana's fingers running through his hair.
more
آنها که نیستند می‌توانند پسرها و دخترهایی باشنو که کودکیشان در سطح خیابان و پشت چراغهای قرمز می‌گذرد، همان‌ها که نه شناسنامه دارند نه نام خانوادگی و نه حتی پدر و مادری که دغدغه دست چندمشان فرزند باشد. " آنها که نیستند" می‌تواند تمام دخترها و پسرهایی باشد که کنار همدیگر تلاش کردند دنیای بهتری بسازند. کسانی که وقتشان را صرف هویت دادن به کودکان بدسرپرست کردند. جای هزار کاری که می‌شد در اوج جوانیشان بکنند دور هم جمع شدند تا کسانی را ببینند که چشمهای هیچکس قادر به دیدنشان نبود.
«کف دست ها را گذاشت روی چشم هایش تا اشک ها پایین نریزند. معلوم نبود صورتش سردتر است یا دست ها. نمی خواست جلوی حنانه گریه کند. قرار نبود این ملاقات این طور جلو برود. قرار نبود پایانش بشود اشک های او. کف دست هایش خیس شد. از چهره اش وقتی گریه می کرد متنفر بود. زشت می شد و قابل ترحم. سعی کرد عمیق نفس بکشد اما نتوانست. سدی شکسته شده بود و دیگر نمی شد جلوی اشک ها را گرفت. به هق هق افتاد. حتی کنترل صدایش را هم نداشت. حالا دیگر برایش مهم نبود که چقدر می تواند جلوی حنانه خرد شده باشد. انگشت های حنانه را حس کرد که رفتند لای موهایش.
more
