OBS! Letar du efter en beställning lagd före 2025-09-29, 16:00? [klicka här]
lördag - 2025 04 oktober
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"sv-se","Currency":"sek","CurrencySign":"SEK","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
Logga in
shopping cart 0
Kundvagn

Kundvagn

Menu

Produktinformation
ISBN: 9789641932062
Förlag: 'Ali
NumberOfVolume: 2
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 1376
Vikt: 1302 g
Produktmått: 14 x 21 x 5 , 4 cm
Bokomslag: Pocketbok

Panjumīn faṣl-i sāl (2 jildī): Persiska (Farsi) 1399

پنجمین فصل سال (٢ جلدی)

Upplaga: 2
Betyg:
577 SEK
4-6 Veckor
Önskelista
Wishlist
Produktinformation
ISBN: 9789641932062
Förlag: 'Ali
NumberOfVolume: 2
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 1376
Vikt: 1302 g
Produktmått: 14 x 21 x 5 , 4 cm
Bokomslag: Pocketbok
A Persian novel
more
رمان فارسی. «پندار پناهی» پزشکی ٣٥ ساله است که پس از چهار سال دوری از وطن به ایران بازگشته است. «البرز» دوست صمیمی پندار به دیدار او می‌رود. دیدن البرز یادآور گذشته تلخ و شیرینی است که پندار را ناراحت می‌کند. زمانی که پندار ازدواج می‌کند و صاحب فرزندی به نام «دیار» می‌شود. در حادثه‌ای دیار فوت می‌کند و پدر پندار، او را در کشته شدن دیار مقصر می‌داند چون به گفته «فرناز» همسر پندار، فکر می‌کند که او مست بوده است و ...
....
قسمتی از متن رمان :
خسته و بی حوصله نشسته بودم پشت میز و داشتم
شرح حال آخرین مریضی رو که ویزیت کرده بودم
توی پرونده اش وارد می کردم که تقه ای به در خورد و صدای باز شدنش اومد.
بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: خانم میرفاضل من فردا تا ۷ عمل دارم.
بیمارای فردا رو منتقل کن به روزای دیگه.
-ببخشید به من گفتن دستای شما تو عمل بواسیر شفاست درست گفتن؟!
سرمو با تأخیر و بهت زده آوردم بالا و زل زدم به کسی که دم در وایساده بود!
تعجب اون رو هم از دیدن چهره ی من می شد تو صورتش دید!
اومد تو و در رو بست و تکیه داد بهش.
به جرأت می تونم بگم نفس کشیدن هم یادم رفته بود!
صدای ضربان قلبمو می تونستم بشنوم که از هیجان تند و تندتر می کوبید!
با دو قدم بلند به میزم نزدیک شد و دستشو آورد جلو و گفت: سلام!
بی توجه به دستی که دراز شده بود از جام بلند شدم.
میزو دور زدم و روبروش وایسادم.
یه خرده همو نگاه کردیم و بعد هر دو همزمان مردونه و محکم همو به آغوش کشیدیم! باورم نمی شد! خودش بود!
چهار سال بود که ندیده بودمش! چهار سال بود که صمیمی ترین رفیقم رو ندیده بودم! چهار سال بود هیچ کسو ندیده بودم! چهار سال تموم گذشته امو پاک کرده بودم و حالا یکی از پررنگ ترین آدمای گذشته روبروم وایساده بود.
خودشو از بین دستام کشید بیرون و با لبخند گفت: له شدم پسر خوب! پرتقال که آب لمبو نمی کنی!
more