OBS! Letar du efter en beställning lagd före 2025-09-29, 16:00? [klicka här]
fredag - 2025 03 oktober
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"sv-se","Currency":"gbp","CurrencySign":"£","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
Logga in
shopping cart 0
Kundvagn

Kundvagn

Menu

Produktinformation
ISBN: 9789189411975
Förlag: Arzan
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 143
Vikt: 164 g
Produktmått: 14 x 21 x 2 , 99 cm
Bokomslag: Pocketbok

Khanish: Persiska (Farsi) 2023

خنش

Författare: Ra´nā Sulaymāni
Betyg:
8,81 £
2-3 Dagar
Önskelista
Wishlist
Produktinformation
ISBN: 9789189411975
Förlag: Arzan
Åldersgrupp: Vuxen
Sidor: 143
Vikt: 164 g
Produktmått: 14 x 21 x 2 , 99 cm
Bokomslag: Pocketbok
احساس کردم چیزی از لای ران‌هایم بیرون زد. پاهایم را محکم به‌ هم فشار دادم. چیزی بود مثل دملی چرکین. به خودم می‌پیچیدم که ناگهان سوزنی از جایی به دمل خورد و سر باز کرد و ترکید. اما به جای چرک و خون، تکه‌ای گوشت گنده از لای ران‌هایم بیرون زد. وحشت برم داشت. انگشتم را گزیدم. مایعی که نه خون بود و نه آب، همچون ذره‌ای اثیری، از نوک انگشتان و سینه‌هایم روان شد. بعد، ریش و پشم درآوردم؛ بلند و پرپشت، درست مثل یک بز. یک‌بند رشد می‌کردند. دست‌هایم زمخت شدند مثل سنگ خارا. انگار همۀ اندام‌های کهنه دوباره داشتند بیرون می‌زدند. ولی نه، انگار اندام‌های تو بودند. شاید اشتباه می‌کنم، این بدن من بود که داشت تغییر می‌کرد. یک دگردیسی ابدی. یک‌هو همه‌ چیز برگشت به شکل اولش. کوچه و خانه، حتی نان بربری توی دستم هم انگار دوباره از تنور درآمده باشد، همان شد که بود. جز کنش و واکنش تن من؛ چیز دیگری در من جریان داشت. یک حرکت؛ خارشی که امانم را گرفته بود. داری می‌خندی؟ جایی خواندم که می‌گفت، تو از خواب به بیداری نیامده‌ای بلکه به خواب دیگری درغلتیده‌ای. خوابی در خواب دیگر. ولی رو به عقب. راهی که باید برگردی، تا بی‌نهایت. بس کن! باز داری آسمان‌ ریسمان به هم می‌بافی. آهاه، از بورخس بود که می‌گوید بی‌پایان است و پیش از اینکه بیدار شوی خواهی مرد.
more
احساس کردم چیزی از لای ران‌هایم بیرون زد. پاهایم را محکم به‌ هم فشار دادم. چیزی بود مثل دملی چرکین. به خودم می‌پیچیدم که ناگهان سوزنی از جایی به دمل خورد و سر باز کرد و ترکید. اما به جای چرک و خون، تکه‌ای گوشت گنده از لای ران‌هایم بیرون زد. وحشت برم داشت. انگشتم را گزیدم. مایعی که نه خون بود و نه آب، همچون ذره‌ای اثیری، از نوک انگشتان و سینه‌هایم روان شد. بعد، ریش و پشم درآوردم؛ بلند و پرپشت، درست مثل یک بز. یک‌بند رشد می‌کردند. دست‌هایم زمخت شدند مثل سنگ خارا. انگار همۀ اندام‌های کهنه دوباره داشتند بیرون می‌زدند. ولی نه، انگار اندام‌های تو بودند. شاید اشتباه می‌کنم، این بدن من بود که داشت تغییر می‌کرد. یک دگردیسی ابدی. یک‌هو همه‌ چیز برگشت به شکل اولش. کوچه و خانه، حتی نان بربری توی دستم هم انگار دوباره از تنور درآمده باشد، همان شد که بود. جز کنش و واکنش تن من؛ چیز دیگری در من جریان داشت. یک حرکت؛ خارشی که امانم را گرفته بود. داری می‌خندی؟ جایی خواندم که می‌گفت، تو از خواب به بیداری نیامده‌ای بلکه به خواب دیگری درغلتیده‌ای. خوابی در خواب دیگر. ولی رو به عقب. راهی که باید برگردی، تا بی‌نهایت. بس کن! باز داری آسمان‌ ریسمان به هم می‌بافی. آهاه، از بورخس بود که می‌گوید بی‌پایان است و پیش از اینکه بیدار شوی خواهی مرد.
more