شب بازی فارسی 1402
Shab Bāzī
191 SEK
اشتراکگذاری
Wishlist
A Novel by Mojtaba Taghavi Rad.
more
مثلا ثانیه ثانیه شب قتل یک لحظه از جلوی چشمهایم کنار نمیرود. همانطور که چاقو را زیر اورکت آمریکاییاش میچپاند، گفت: «نمیشناسمت، اما همهتون مثل همید. دلم میخواست تف بندازم توی صورتت. ولی حیف که ردش میمونه. حیف که رد خیلی چیزها از زندگی آدم پاک نمیشه، حتی با مرگ. مثل کارهایی که شما کردید.»
چشمم را ریزتر کردم تا عمق میدان دیدم از سوراخ گُلِ لَمه بیشتر شود. صورتش چهارگوش بود و ابروهای کشیده پرپشت مشکی داشت. وقتی میرفت، برگشت و زل زد به مستانه. همانطور هم سر نایلونی را که زبان مستانه تویش بود، گره میزد. وقتی رفته بود دلش را نداشتم پایین بروم؛ به پشت روی لمه ها دراز شده بودم زار میزدم.
more