Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
Saturday - 2025 04 October
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"en-us","Currency":"gbp","CurrencySign":"£","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
Login
shopping cart 0
Basket

Basket

Menu

Product Information
ISBN: 9786007841150
Age Group: Adult
Pages: 184
Weight: 206 g
Dimensions: 14 x 21 x 0.9 cm
Book Cover: Paperback

Tā shahādat: Persian 1398

تا شهادت

Rating:
11.11 £
4-6 Weeks
Wishlist
Wishlist
Product Information
ISBN: 9786007841150
Age Group: Adult
Pages: 184
Weight: 206 g
Dimensions: 14 x 21 x 0.9 cm
Book Cover: Paperback
"Until Martyrdom" is forty narrations of those who repented and followed the path of truth and were martyred.
more
تا شهادت، چهل روایت از آن‌ هایی است که توبه کرده و راه حق را پیمودند و به شهادت رسیده‌ اند. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: محمدصادق در خانواده‌ ای مرفه و شلوغ در مشهد به دنیا آمد. بچهٔ سوم خانواده بود، با قدی بلند و هیکلی ورزیده و هوشی سرشار. منتها از همان نوجوانی آدم ناسازگاری شد. درس نخواند، پی کار و مهارتی نرفت. تا ۲۵ سالگی، عمرش به رفیق‌ بازی، دعوا، درگیری، زد و خورد و زندان گذشت! هر روز هم یک جای بدنش را خالکوبی می‌کرد. زندگی او در لجنزاری که برای خودش درست کرده بود ادامه داشت و ما را عذاب می‌ داد. یکی از عادت‌ های محمد این بود که همیشه یک تیزی به مچ پایش می‌ بست و یک پنجه بوکس بالای آرنجش داشت. از آنجا که قد و قواره دُرشتی داشت و مُشت زن هم بود، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت. حالا حساب کنید خانوادهٔ ما از دست کارهای او چقدر در عذاب بود. آن سال‌ ها منزل پدری مان احمدآباد مشهد بود، ولی پاتوق محمد که به ممدسیاه معروف بود، کوهسنگی و طبرسی و قهوه‌ خانه عرب بود. البته مثل اغلب گنده‌ لات‌های قدیم، از یک مرامی هم پیروی می‌کرد؛ مثلاً، اهلِ دعوای تک به تک نبود و معمولاً در مشکلات شخصی گذشت می‌کرد. مطلب دیگر اینکه روی ناموس محل حساس بود، اعتقاد داشت ناموس محل، ناموس من است. یادم هست در جریان اعتراضات مردمی انقلاب اسلامی، مردم ریختند و کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند. محمد ایستاده بود و می‌ خندید و می‌گفت: «خدا رو شکر! هفتاد هشتاد تا از پرونده‌ هام سوخت!»
more