Dukhtar-i Hizumkish va Palang: Persian 1387

"مینا" همراه خاله ی پیرش در خانه‌ای در وسط جنگل زندگی می كند. او هر روز برای جمع آوری هیزم به جنگل می رود. مینا در یكی از روزها با رفتن به جنگل متوجه ناله ی پلنگی زخمی می شود و در این حال قسمتی از لباس خود را پاره كرده آن را به پای پلنگ می بندد. چند روز بعد كه مینا بار دیگر به جنگل می رود، با خود فكر می كند كه باید برای گرم كردن خانه و روشن كردن تنور، هیزم بیش تری جمع كند. به همین منظور با جمع‌ آوری هیزم‌ های بسیار آن را بر پشت بسته و در این حال متوجه كمك پلنگ به او در محل هیزم ها می شود. پلنگ كه اكنون به مینا انس گرفته هر شب به نزدیكی خانه ی مینا می آید. اما مردم دهكده كه از وجود پلنگ احساس خطر می كنند تصمیم می گیرند كه تدبیری بیندیشند. بر این اساس یكی از جوانان دهكده پلنگ را با تیری می كشد. از آن پس مینا كه از این حادثه بسیار ناراحت شده از خانه فرار كرده و در جنگل ناپدید می شود.