Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
السبت - 1447 12 ربيع الآخر
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"ar-sa","Currency":"sek","CurrencySign":"SEK","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
تسجيل الدخول
shopping cart 0
السلة

السلة

المجموع
0  
ContinuetoCheckout

Menu

معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9789641930396
الناشر: 'Ali
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 680
الوزن: 750 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 x 4٫76 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:

در امتداد حسرت الفارسية 1398

Dar amtadād-i ḥasrat

الطبعة: 10
التقييم:
175 SEK
4 إلی 6 اسبوع
قائمة الأمنيات
Wishlist
معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9789641930396
الناشر: 'Ali
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 680
الوزن: 750 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 x 4٫76 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:
A Persian novel
more
رمان فارسی. نیمه های شب بود که با مهرداد مهمانی را ترک کرده و بیرون آمدم. داخل ماشین چون سرم به شدت درد می کرد سرم را به صندلی تکیه داده و چشمهامو بستم که مهرداد پرسید: چیه یاسی خانم، چرا دمغی؟ نکنه از دوستام خوشت نیومد؟ - نه اتفاقا بچه های خوبی بودن. یه خورده سرم درد می کنه فقط همین؟ خنده ای کرد و گفت: خوب عزیزم تقصیر خودته. بچه و چه به این حرفها! چشمامو باز کردم و با عصبانیت جواب دادم: این فضولیها به تو نیومده و به تو مربوط نیست. تو فقط زود تر منو برسون خونه. مهرداد با لب و لوچهء آویزان گفت: بداخلاق، نازک نارنجی. تا زمانیکه به خانه برسیم دیگه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. جلوی درب با دلخوری از هم خداحافظی کرده و من پیاده شدم. بی حوصله و بی حال کلید را بیرون آوردم و درب را باز کردم و به داخل رفتم. وقتی داخل خانه پا گذاشتم نیلوفر خوشحال جلو دوید و گفت: - سلام یاسی جون، می دونی کی اومده؟ اگه گفتی جایزه داری؟ لبخند زنان جواب دادم: سلام فسقلی، کی اومده که باعث شده تو تا این وقت شب بیدار بمونی؟ مگه فردا مدرسه نداری؟ - چرا؟ ولی از خوشحالی نتونستم بخوابم. قبل از این که حرفی بزنم مامان هم به هال آمد و سلام کرد. نگاهی به صورتش انداختم، پکر و گرفته به نظر می رسید. برای همین در جواب نیلوفر گفتم: حتما دایی اینا اومدن. آخه مامان از زندایی مونا که آدم فضولی بود خوشش نمی اومد. نیلوفر نچی کرد. گفتم: خاله اینا؟ - نه. - مامان بزرگ اینا؟ نیلوفر که دختر زیبا و شیرین زبانی بود خنده ای کرد و گفت: وای یاسی جون، تو چقدر خنگی. مامان با اخم و تشر جواب داد: بی ادب این چه طرز حرف زدن با بزرگتره. همین که سرمو بلند کردم تا جواب مامان رو بدم از دیدن کسی که پشت سر مامان ایستاده بود حیرت کردم. به چشمهای خودم اطمینان نکردم و چند بار باز و بسته کردم ولی نه واقعیت داشت، اصلا باورم نمی شد بعد از سالها دوباره ببینمش. سرم به دوران افتاد و احساس کردم خانه دور سرم می چرخد، برای حفظ تعادلم روی زانوهام نشستم و خیره نگاهش کردم. نسبت به هفت سال قبل کمی شکسته شده و کمی هم از مو های سرش ریخته بود و تار های سفید لا به لای موهایش خودنمایی می کرد و این بر جذابیتش افزوده بود. اون روز ها دیوانه وار دوستش داشتم و عاشقش بودم. وقتی در کنارش قدم بر می داشتم به وجودش افتخار می کردم و فخر می فروختم ولی حالا سر پا نفرت و انزجار بودم و هرگز در مخیله ام نمی گنجید که یکبار دیگر ببینمش. آه سینه سوزی کشیدم و پرسیدم: برای چی اومدی؟ - اومدم شما ها رو ببینم. پوزخندی زدم و گفتم: ماها رو؟! اون هم بعد از این همه سال. متاسفم خیلی دیر فیلت یاد هندوستان کرده. سرش را پایین انداخت و گفت: قبول دارم که خیلی دیره و اشتباه کردم ولی باز هم اومدم جبران گذشته رو بکنم. یاسی جون، من شما ها رو خیلی دوست دارم. خنده ی کشداری کردم و گفتم: یاسی جون، یاسی جون. سپس با فریاد ادامه دادم: نگو یاسی جون، یاسی مرده. در واقع تو کشتیش، اون موقع که ترکمون کردی و رفتی و ما رو تو دریای غم رها کردی. با نفرت بهش خیره شدم و گفتم: ما رو دوست داری؟ معلومه، هفت سال سراغی از ما نگرفتی. تو می دونی تو این مدت چه بلایی سر ما اومده.
more