فصل آخر الفارسية 1395
Faṣl-i ākhar
182 SEK
مشاركة
Wishlist
A Persian novel
more
رمان.
این قصه ی مکرر عشق است. هر کس خورشیدش را پیدا می کند، بی اختیار چشم در چشم او می دوزد و برای ابد در ناامیدی غرق می شود... یوسف، خورشید رعنا بود. رعنا وقتی چشم در چشم خورشیدش دوخت که هنوز از غروب چیزی نمی دانست... پر وقارالسلطنه را در حالی پیدا کردند که روی صندلی اش مرده و دست هایش به صندلی بسته شده بود. چیزی دزدیده نشده بود. همه چیز در جای خود بود؛ خصوصا رازی که همه ی اهل خانواده می دانستند، اما حتا برای همدیگر تعریف نمی کردند. چیز دیگری هم در اتاق پیدا شد: دو بسته پاکت قدیمی که از شدت کهنگی، زرد و پوسیده شده بود. یکی از بسته ها پاکت کارت های عروسی بود و بسته ی دیگر، نامه های یک دختر؛ عروسی که هرگز سر نگرفت و دختری که قرار بود با او ازدواج کند و نکرد.
more