مه مانی الفارسية 1396
Mihmānī
372 SEK
مشاركة
Wishlist
A Persian Fiction.
more
در بخشی از این اثر می خوانیم: «رفت ایستگاه و منتظر ماشین شد. نه خبری از مینی بوس بود، نه روی نیمكت انتظار كسی دیده می شد. صدایی از پشت سرش شنید. برگشت و مردی را توی پیاده رو دید كه پیر و فرسوده مچاله شده بود و چندك زده بود روی زمین. بقچه ای را بغل زده بود و چشمانش خالی از گرمی زندگی بود.»
در بخشی دیگری از این کتاب می خوانیم: «لباس های پیرمرد رنگ و رورفته و پوسیده به نظر می رسید. انگار نور تند و مستقیم سالیان تاروپودش را به نیش كشیده باشد، كافی بود دست بهشان بزنی تا از هم وابروند. پیرمرد سرش را خاراند و دستش را توی بقچه كرد و نان خشكی بیرون آورد و سق زد. چق چق جویدن نان خشك در فضای خالی و سوت و كور میدانگاه پیچید و در دل شیری كور مه فرو رفت.»
more