حمصی‌ها الفارسية 1403
Ḥumsī'hā
14٫11 $
مشاركة
Wishlist
ISBN رقم:
9786223841217
المترجم:
Shuhrah Ghīyās̲ī
,
Bīzhan Shikar'rīz
الناشر:
sālis
الفئة العمرية:
البالغون
الصفحات:
64
الوزن:
49 g
أبعاد المنتج:
11 x 20 x 0٫7 cm
غلاف الكتاب:
غلاف ورقی
There was one, there was not one. There was a small village whose people were impoverished and miserable. The lands around the town were dry and rocky, and the small spring next to the village did not have enough water to water the fields. The people sat all year round hoping for rain, but where was the cloud that would pass over the village and where was the cloud that would rain? Year after year passed and everything was the same as it was, and the hope of rain had also disappeared from the people’s minds.
In this small village that does not appear on any map and no one remembers its name, a little girl named Fatima lived with her father. Fatima did not know how old she was. Whenever he had asked her age, her father had only said that she was born in the spring, after a rainy winter. Fatima did not know her mother either, because she had died when she was young.
more
یکی بود، یکی نبود. ده کوچکی بود که مردمش خیلی فقیر و بیچاره بودند. زمین‌های اطراف ده خشک و سنگلاخ بودند و چشمۀ کوچک کنار ده هم آن‌قدر آب نداشت که زمین‌ها را سیراب کند. مردم سراسر سال به امید باران می‌نشستند، اما کجاست ابری که از بالای ده رد شود و کجاست ابری که ببارد؟ سال از پس سال می‌گذشت و می‌رفت و همه‌چیز همان‌طور بود که بود و امید باران هم از سر مردم رفته بود.
توی این ده کوچک که روی هیچ نقشه‌ای دیده نمی‌شود و هیچ‌کس اسمش را به خاطر ندارد، دختر کوچکی به اسم فاطمه با پدرش زندگی می‌کرد. فاطمه نمی‌دانست چند سال دارد. هر وقت که از سن‌و‌سالش پرسیده بود، پدرش فقط گفته بود که او در یک بهار، بعد از یک زمستان پرباران به دنیا آمده است. فاطمه مادرش را هم نمی‌شناخت، چون در جوانی مرده بود.
more
