Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
الأحد - 1447 20 ربيع الآخر
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"ar-sa","Currency":"usd","CurrencySign":"$","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
تسجيل الدخول
shopping cart 0
السلة

السلة

المجموع
0  
ContinuetoCheckout

Menu

  • Bāftah-yi Mū-yi Mādarbuzurg
معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9786004056250
الناشر: sālis
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 203
الوزن: 268 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:

بافتۀ موی مادربزرگ الفارسية 1400

Bāftah-yi Mū-yi Mādarbuzurg

المؤلف: Jamshīd Mīrmu'izzī
التقييم:
16٫96 $
4 إلی 6 اسبوع
قائمة الأمنيات
Wishlist
معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9786004056250
الناشر: sālis
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 203
الوزن: 268 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:
لحظه ای را که پدربزرگم عاشق شد دقیقاً به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیش از پنجاه سال داشت؛ و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته درآمیخته با نوعی بد جنسی هم بود. تا آن زمان فکر می کردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگم هستم. حدس می زدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایلی بسیار بی اهمیت تر مثلاً وقتی سر شام خرده نان از دست پدربزرگ می ریخت، تهدید می کرد که او را می کُشد. شش ساله بودم و با عشق هم آشنایی داشتم. در مهدکودک در روسیه پشت سر هم عاشق سه مربی شدم. گاهی هم همزمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نُه طبقه ای که قبل از مهاجرت در آن زندگی می کردیم، دختری زیر هجده سال نبود که دست کم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاه های من به موج دامن ها و دم اسبی آن ها میشد، دستش را جلوی چشم هایم می گرفت و می گفت: «چشم هات در نیاد! هیچ وقت یکی از این ها نصیبت نمی شه.« «کسی که خود را به دست شیوه داستان سرایی برونسکی می سپارد، انتظاراتش برآورده می شود.» کارن سوزان فسل، مؤسسه گوته
more
لحظه ای را که پدربزرگم عاشق شد دقیقاً به خاطر دارم. او در چشم من فرد بسیار پیری بود که بیش از پنجاه سال داشت؛ و این راز جدید و همراه با احساساتش موجی از تحسین در من برانگیخت که البته درآمیخته با نوعی بد جنسی هم بود. تا آن زمان فکر می کردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگم هستم. حدس می زدم که مادربزرگ نباید چیزی بفهمد. او به دلایلی بسیار بی اهمیت تر مثلاً وقتی سر شام خرده نان از دست پدربزرگ می ریخت، تهدید می کرد که او را می کُشد. شش ساله بودم و با عشق هم آشنایی داشتم. در مهدکودک در روسیه پشت سر هم عاشق سه مربی شدم. گاهی هم همزمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نُه طبقه ای که قبل از مهاجرت در آن زندگی می کردیم، دختری زیر هجده سال نبود که دست کم مدتی به او نظر نداشته باشم. وقتی مادربزرگ در خیابان متوجه نگاه های من به موج دامن ها و دم اسبی آن ها میشد، دستش را جلوی چشم هایم می گرفت و می گفت: «چشم هات در نیاد! هیچ وقت یکی از این ها نصیبت نمی شه.« «کسی که خود را به دست شیوه داستان سرایی برونسکی می سپارد، انتظاراتش برآورده می شود.» کارن سوزان فسل، مؤسسه گوته
more