Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
الجمعة - 1447 18 ربيع الآخر
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"ar-sa","Currency":"usd","CurrencySign":"$","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
تسجيل الدخول
shopping cart 0
السلة

السلة

المجموع
0  
ContinuetoCheckout

Menu

  • Murdāb-i sāyah'hā
معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9789642430413
الناشر: Afraz
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 112
الوزن: 141 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 x 0٫6 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:

مرداب سایه ها الفارسية 1389

Murdāb-i sāyah'hā

التقييم:
10٫98 $
4 إلی 6 اسبوع
قائمة الأمنيات
Wishlist
معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9789642430413
الناشر: Afraz
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 112
الوزن: 141 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 x 0٫6 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:
A collection of Persian short stories
more
این کتاب مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است. در داستان کوتاه «حوالی ساعت یازده» می‌خوانیم: جهنمْ حضورِ دیگران است. ... از چن ماه پیش فهمیده بودم بعضی نگاها پشت سرم چِها که نمی‌گن. راه دوری نریم. دیده بودین که پیرمرده رو؟ پدر قلابیَم، همون که چن وقت به چن وقت، یه پاکت میوه تو بغل، می‌اومد مثلاَ منو ببینه. از دستش ذله شده بودم، بس‌ که مزخرف می‌گفت. دست خونی و پنجره‌ی شکسته‌ی اتاقمو وقتی می‌دید، چه قشقرقی تو خونه راه می‌نداخت. منم کفری می‌شدم درو محکم می‌کوبیدم و خودمو تو کوچه و خیابون گم و گور می‌کردم. مادرم می‌گفت خیالش که ازَم راحت می‌شد، اون‌ وقت ته‌ سیگارشو به‌ عادت همیشه از همون پنجره، که شیشه‌ شو تازه شکسته بودم، پرت می‌کرد بیرون. بعد با لحنِ مسخره و کلاس شش قدیمش، دست‌هاشو از پشت گره می‌زد و قدم‌ زنون توی اتاق می‌گفت: «به این آقازاده‌ تون بفرمایین دست از خل‌ بازیاش برداره. آبرو تو در و همسایه نذاشته. می‌ترسم دکترای تیمارستانم جوابش کنن!» اگه حوصله‌ش می‌کشید، نگاهی به انگشتر عقیقش می‌ انداخت و سرشو بالا پایین می‌برد. مادرمم که جوابی نداشت. بعد می‌نشست و هر چی دم دستش بود پرت می‌کرد به قابِ عکسِ قدیمی روی طاقچه و بی‌هوا داد می‌زد: «سه چهار بار جلو ویترین ساعت‌ فروشیا دیدم که چه‌ طور ول می‌گرده.» آخر سر، گناهو می‌ انداخت گردن مادر و دستی به ریش سفیدش می‌کشید. مثل من درو محکم می‌کوبید و خودشو قاطی مردم کوچه‌ بازار می‌کرد. به هر کی می‌رسید، سلام گرمی می‌کرد و شاید ته دلش می‌گفت که اقلاً اینا مثل من و مادرم دیوونه نیستن! هی ... کاش پدرم زنده بود!
more