Note! Looking for an order placed before 2025-09-20, 16:00? [Click Here]
السبت - 1447 19 ربيع الآخر
{"Id":0,"Name":null,"Mobile":null,"Email":null,"Token":null,"Type":0,"ReferencerId":null,"VatConfirm":false,"PublicToken":null,"Culture":"ar-sa","Currency":"usd","CurrencySign":"$","CountryIsoCode":"us","HasSubset":false,"Discount":0.0,"IsProfileComplete":false,"HasCredit":false,"LastActivity":"0001-01-01T00:00:00"}
login
تسجيل الدخول
shopping cart 0
السلة

السلة

المجموع
0  
ContinuetoCheckout

Menu

  • Māh ( majmūʻah kitāb-i gul va sikkah va māh )
معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9786001182631
الناشر: Zihn'aviz
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 535
الوزن: 451 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 x 3٫74 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:

ماه (مجموعه کتاب گل و سکه و ماه) الفارسية 1398

Māh ( majmūʻah kitāb-i gul va sikkah va māh )

التقييم:
30٫47 $
4 إلی 6 اسبوع
قائمة الأمنيات
Wishlist
معلومات المنتج
 ISBN رقم: 9786001182631
الناشر: Zihn'aviz
الفئة العمرية: البالغون
الصفحات: 535
الوزن: 451 g
أبعاد المنتج: 14 x 21 x 3٫74 cm
غلاف الكتاب: غلاف ورقی
Subjects:
A Persian novel
more
رمان فارسی. این کتاب یک جلد از مجموعه ای سه جلدی با داستان هایی مجزا است که به روایت ماجرای سه نسل در بازه های زمانی متفاوت و با محوریت سه زوج مختلف می پردازد. هر جلد شخصیت های اصلی مخصوص به خود را دارد و بدون دو جلد دیگر کامل است. اما هر سه کتاب در کنار یکدیگر پیشنه ای کامل از خانواده اعتماد و اقبال و رابطه ی میانشان در اختیار می گذارند.
محمدرضا پسری جوان، موفق، خوش قد و بالا و توانمند است که سال هاست وظیفه علمداری هیئت بر دوش اوست. او که موسسه ای نامدار را خارج از شهر مدیریت می کند از حضور هر زنی در محیط کارش جلوگیری می کند، به دلایلی که یکی از آن ها رو دست خوردن از دختری است که برای جاسوسی رقیب پای در موسسه ی او گذاشته بود. اما مدتی است که موسسه از ورود زن های گوناگون در امان نیست!
نمی فهمید این چه صیغه ایست که هرکدام از سن و سال دارهای فامیل، آن یکی فرد جوان خانواده را می بیند، این طور پریشان و به هم ریخته می شود. یک آن نگاهش برگشت سمت کارآموز موسسه اش که دستپاچه لیوان شربت قند را هم می زد تا دست بابا فرخش بدهد. لیوان از دست مهدخت به دست فرخ نرسیده، سنگینی نگاه محمد روی صورت او افتاد، همین نگاه مهدخت را وادار کرد تا او هم نگاهش را به شکار این نگاه سنگین بچرخاند.
با چشم به چشم شدن این دو، ذهن سیدمحمد به تقلا افتاد و از دلش گذشت؛ “هرچه هست و نیست، زیر سر این دو نگاه کهربایی است که در چشم هردویشان، به ودیعه مانده!”
more