رمان فارسی.
شیطنت که نبود... حرف دل بود! چرا فرار؟ چطور بعضی شب ها... بعضی صداها... بعضی آدم ها مثل نسیمی می شینن کنج دل؟ چطور میشه که ...
رمان فارسی.
شیطنت که نبود... حرف دل بود! چرا فرار؟ چطور بعضی شب ها... بعضی صداها... بعضی آدم ها مثل نسیمی می شینن کنج دل؟ چطور میشه که یک دفعه خیلی ناگهانی خالی می شی؟ چطور می شه که غم ها همه با هم میرن و برق شادی توی دلت نور می ندازه؟ خودمم نمی دونم... ولی همین لحظه... همین حالا، پشت هر ناز، پشت هر نیاز، من غم هامو بدرقه کردم، حالا من بودم و هوایی که نوازشم می کرد... من بودم و داغی نگاهی که تا مغز استخونم رو گرم میکرد، من بودم و حس غلیظی از دوست داشتن امشب عجیب غریب شده بودم. این مهری من نبودم مهری همون سال ها برگشته بود. شاید از پشت دری که غم ها به هوای رفتن، بازش کرده بودن و حالا مهری همون روزا سرک کشیده بود به خلوت دو نفره ی ما و عجیب تر از من مردی بود که از تمام دروازه های وجودیم گذشت.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.