داستان،
پيرمرد كه نامش "پيران" بود، به آسمان آبي و تكه ابر كوچك نگاه كرد. او گفت: "مدتهاست باران نباريده است. اگر ببارد درختان سبز و رودخان ...
داستان،
پيرمرد كه نامش "پيران" بود، به آسمان آبي و تكه ابر كوچك نگاه كرد. او گفت: "مدتهاست باران نباريده است. اگر ببارد درختان سبز و رودخانه ها پر آب مي شوند. زمين تشنه است. كاش باران ببارد." ابر كه داشت رد مي شد روي خورشيد را پوشاند. "پيران" به ابر گفت كه از روي خورشيد رد شود چون او قدرتش را مي گيرد. خورشيد به او گفت كه اين بازي ماست و سالهاست كه اين بازي را مي كنيم. ناگهان طوفان آمد و ابر را به جاي دوري برد. بعد از اينكه طوفان رفت، "پيران" به دنبال ابر روان شد تا او را پيدا كند.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.