داستان تخيلي. نمي خواهي اسباب بازيهايت را جمع كني؟ نيما لبهايش را جمع كرد، ابروهايش را بالا برد و گفت: نه! مادر با اخم پشتش را به او كرد و ...
داستان تخيلي. نمي خواهي اسباب بازيهايت را جمع كني؟ نيما لبهايش را جمع كرد، ابروهايش را بالا برد و گفت: نه! مادر با اخم پشتش را به او كرد و به طرف آشپزخانه رفت. همين طور كه مي رفت، گفت: خيلي خوب، بگذار همان جا كف اتاق پخش باشند. همين امشب غول اسباب بازي خوار از راه مي رسد و همه ي اسباب بازيهايت را خراب مي كند...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.